شعر زیبا
عصر یک جمعه ی دلگیر،دلم گفت بگویم، بنویسم، که چرا عشق به انسان نرسیده است،چرا آب به گلدان نرسیده است،چرا لحظه باران نرسیده است و هر کس که در این خشکی دوران به لبش آب نرسیده است به ایمان نرسیده است وغم عشق به پایان نرسده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید،بنویسد :که هنوزم که هنوز است،چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است،چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،زمین مرد،زمان بر سر دوشش غم واندوه، به انبوه ،فقط برد، فقط برد.زمین مرد، زمین مرد.خداوند گواه است، دلم چشم به راه است ودر حسرت یک پلک نگاه است.ولی حیف نصیبم فقط آه است.
وهمین آه خدایابرسد کاش به جایی.برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه ی دلگیر،وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود؛حس تو کجایی گل نرگس ؟
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزن است، زجنس غم و ماتم زده آتش به دل آدم و عالم.ای عشق مجسم که به جای نم شبنم میچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت؛ نکند باز شده ماه محرم؟ که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت.به فدای نخ آن شال سیاهت.به فدای رخت ای ماه بیا.صاحب این بیرق واین پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی؛آجرک الله.
عزیز دو جهان، یوسف در چاه!
- ۹۱/۰۹/۰۳